مبینا خانوممبینا خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

مبینای خوشگل ما

نوروز 93

امسال دومين عيد با دختر گلمون مبينا خانوم بود آخرين روز سال 92 رفتيم خونه مامان بزرگ و براي سال تحويل اونجا بوديم لحظه تحويل سال ساعت 20 و 27 دقيقه و 7 ثانيه بود مثل هميشه دعاي تحويل سالو خونديم و دعا کرديم عزيزم تو هم همش ورجه وورجه ميکردي و يک جا بند نميشدي من وبابايي بوست کرديم و يه عکس خوشگل با هم گرفتيم مامان بزرگ هم براي همه دعا ميکرد و خاله سهيلا ازش فيلم ميگرفت خلاصه عيد خوبي بود نزديک يک هفته خونه مامان بزرگ بوديم و با خاله ها و دايي ها هم ديدار تازه کرديم براي سيزده بدر هم رفتيم خونه خاله مريم روز سيزده بارون شديدي گرفت رفتيم يه پارکي که آلاچيق داشت با اينکه بارون ميومد ولي خاطره خوشي شد عيدت...
1 ارديبهشت 1393

تولد يک سالگيت مبارک عزيزم

دختر گلم يک ساله شده واااااي باورم نميشه انگار همين ديروز بود که به دنيا اومد يک سال گذشت و  لحظه هاي زندگيم با وجود مبينا خانوم شيرين و شيرين تر شد عزيزدلم نميدوني چقدر دوستت دارم هر چي بگم کم گفتم اصلا حسي که بهت دارم رو هيچ کس جز خودت نميتونه بفهمه ميدونم که اين عشقم به تو هر روز بيشتر و بيشتر ميشه وقتي مي بينم داري بزرگ ميشي هم خوشحال ميشم و هم دلم براي کوچيکيات تنگ ميشه چون ميدونم اين روزها ديگه برنميگرده بايد تا ميتونم قدر اين روزهاي طلايي رو بدونم و نهايت سعيمو بکنم که عزيز دلم خوب تربيت بشه انشالله که خدا کمکم ميکنه عزيزم جشن تولدتو چند روز زودتر گرفتيم چون خاله ليلااينا ميخواستن بيان خونمون...
3 اسفند 1392

خوشگل خانوم ده ماهه

گل گلکم الان ده ماهش تموم شده و رفته توی یازده ماه هـــــــــــورااااااااا دختر گلم داره بزرگ میشه      خانم میشه برای خودش حسابی هم فضول شده هر روز فضولتر از دیـــــــــــروز باید همه چیزو از دستش قایم کنم و از جلو چشمش بردارم دخترم ماماماما و بابابابا میگه و وقتی باهاش حرف میزنی خوب گوش میده عزیزدلم خیلی باهوشه...........وقتی باباش از سرکار میاد زود میفهمه و میره سمت در بازی کلاغ پـــــــــر گنجشک پـــــــــر یاد گرفته وقتی مامانی براش شعر و کتاب قصه میخونه میخنده و خیلی خوب توجه میکنه عاشق عروسکش شده و تا می بینش خنده می شینه رو لباش عزیز مامان و بابا...........مبــــــینای گل ما..........ز...
16 بهمن 1392

مبینا خانوم نه ماهه میشود

سلام عزیز دلم ببخشید که این مدت نتونستم وبلاگتو آپ کنم آخه شما خیلی فضول شدی و همش باید مراقبت باشم وقتی هم خوابی فقط میتونم به کارهای خونه برسم قربونت بشم چند روز پیش دو تا دندون پایینت در اومد ده ده ده ده هم یاد گرفتی و سلام کردن و دس دسی هم بلدی از فضولیات هر چی بگم کمه همش به دیوار یا مبلها می ایستی و  دستتو میگیری بهشون و چند قدم راه میری یا اینکه میری پیش بوفه و با دست میزنی به شیشه اش عزیزم داری روز به روز شیرین تر میشی هر جا میریم همه عاشقت میشن و دوست دارن بغلت کنن تو هم ماشالله خوش خنده ای و دل همه رو با خنده های نازت میبری فردا باید ببرمت بهداشت آخه نوبت مراقبت داری نفسم تو دلخوشی من و باب...
16 بهمن 1392

واکسن شش ماهگی گلم

نفس مامان موقع واکسن شش ماهگیت هم بالاخره رسید باز هم همون دلهره همیشگی که دست از سر مادرا برنمیداره آخه میترسن جگرگوششون اذیت بشه ولی برای سلامتی لازمه عزیزم خدا رو شکر اینم به خیر و خوشی گذشت و زیاد درد نکشیدی آخه دختر صبوری هستی گلم وزنت 8 کیلو و 450 ...قدت 66 سانت و دور سرت هم 42 سانت بود جیگرم خانمه گفت که دیگه از این ماه به بعد باید غذای کمکی خوردنو شروع کنی فرنی و حریره بادام و سوپ ولی من بجز اینا سرلاک هم بهت میدم چون خیلی دوست داری زندگیم از غذاهای دیگه هم کمی بهت میدم که با انواع مزه ها آشنا بشی خوشحالم که اشتهات خوبه عزیزم و بد غذا نیستی انشالله که هر روز تپلتر بشی نفسم گل کوچولوی زندگیمون......
16 بهمن 1392

بازار رفتن

زندگیم اولین بار که بردیمت بازار دو ماهت بود خیلی کوچولو بودی و خیلی هم می خوابیدی دست بابایی درد نکنه که موقع بازار رفتن با کمال میل بغلت میکرد آخه دختر گلشو خیلی دوست داره مامانی هم وقتی می دید بابایی خسته شده مبینا خانومو بغل میکرد تو هم که عاشق بیرون رفتن بودی با شوق اطرافو تماشا می کردی وقتی نگاهت می کردم مثل گل برام می خندیدی هر کی هم می دیدت نمی تونست احساساتشو کنترل کنه یه بار تو ایستگاه قطار یه دختری بهت گفت: جوجو...جوجوی خوشگل! واقعا هم مثل جوجه ای عزیزم جوجه خوشگل مایی  خیلی دوستت داریم بوووووووووس ...
16 بهمن 1392

واکسن چهار ماهگی

عزیزم دوم تیر ماه بردمت بهداشت برای واکسن چهار ماهگی از یک هفته قبلش همش تو فکر واکسنت بودم با اینکه می دونستم مثل دفعه قبل به خوبی و خوشی میگذره ولی نمی دونم چرا باز کمی دلهره داشتم و نگران بودم خلاصه رفتیم بهداشت و بعد از کمی معطلی خانمه قطره فلج اطفال بهت داد وقتی واکسنتو زد فقط کمی نق زدی وقتی هم آوردمت خونه می ترسیدم پاهاتو تکون بدی و دردت بگیره ولی بازم خدا رو شکر هیچ دردی نداشتی و راحت جنب و جوش می کردی انقدر خوشحال شدم انگار یه باری از رو شونه هام برداشته شد الان که این خاطره رو می نویسم یک هفته دیگه موقع واکسن شش ماهگیته انشاالله اونم به خوبی میگذره این واقعا برام تجربه شده که وقتی کاری رو به خدا واگذار...
16 بهمن 1392

دو ماهه شدن مبینا گلی

روزها میگذشت و تو بزرگ و بزرگتر می شدی هر روز کارهای جدیدتری یاد میگرفتی و دوست داشتنی تر می شدی کلی ازت فیلم و عکس می گرفتم انقدر عکس گرفتم که حافظه دوربینم پر شد از همون موقع که به دنیا اومدی خوشگل بودی و همه اینو میگفتن خودمم می دونستم که هر چه بزرگتر بشی خوشگلتر میشی بالاخره دو ماهت تموم شد و اول اردیبهشت 92 رفتیم بهداشت برای واکسن دو ماهگی خیلی نگران بودم که اذیت بشی و دردت بگیره آخه تحمل درد کشیدنتو ندارم نفسم وقتی رفتیم خواب بودی و خانمی که واکسن میزد به زور بیدارت کرد فکر کردم خیلی گریه میکنی ولی خدا رو شکر فقط یک جیغ کوچیک زدی و دوباره خوابیدی کمپرس سرد گذاشتم رو پاهات و قطره استامینوفن بهت دادم وقت...
16 بهمن 1392